شب از نیمه گذشته بود و ماه کامل آسمان را روشن کرده بود. هفت نفر بودیم؛ دوستانی که تصمیم گرفته بودند در کوهستانی دورافتاده، شبی پر از هیجان و ماجراجویی را تجربه کنند. خنده و شوخی‌هایمان در اطراف آتش کمپ می‌پیچید. با وجود سکوت سنگین جنگل اطراف، همگی احساس امنیت می‌کردیم.

اما همان‌طور که ساعت‌ها گذشت و خستگی بر همه مستولی شد، تصمیم گرفتیم که به چادرهایمان برگردیم و بخوابیم. آتش را خاموش کردیم و هرکدام به‌سمت چادرهای خود حرکت کردیم. تنها صدای قدم‌هایمان و خش‌خش برگ‌های زیر پایمان در تاریکی شب به گوش می‌رسید.

ناگهان، صدایی عجیب از میان درختان بلند اطراف شنیده شد. صدایی شبیه به خش‌خش، اما غیرطبیعی. همه ایستادیم. در نگاه یکدیگر، ترس و تعجب به‌وضوح دیده می‌شد. یکی از دوستانمان، آرش، آرام گفت: «شاید یک حیوان وحشی باشه...» اما قبل از اینکه جمله‌اش تمام شود، صدای نفس‌نفس زدن سریعی از فاصله‌ای نزدیک‌تر به گوش رسید. همه منجمد شدیم، حتی جرئت نفس کشیدن نداشتیم.

چشم‌هایمان به‌دنبال منبع صدا بودند، اما چیزی نمی‌دیدیم. تنها مه کم‌رنگی که زمین را پوشانده بود و درختان بلندی که در تاریکی سایه انداخته بودند، دیده می‌شد. ناگهان یکی از بچه‌ها با صدای لرزان فریاد زد: «اونجاست! یه چیزی داره به‌سمت ما میاد!»

 

 

 

 

همگی بدون لحظه‌ای درنگ شروع به دویدن کردیم. پاهایمان روی زمین خیس و لغزنده جنگل می‌خورد و صدای نفس‌هایمان در هوای سرد شب پیچیده بود. اما انگار هر چقدر بیشتر می‌دویدیم، صداهای ترسناک هم نزدیک‌تر می‌شدند. در تاریکی مطلق، دیگر نمی‌دانستیم کجا می‌رویم. وحشت همه‌مان را در بر گرفته بود. صدای قدم‌های سریع در پشت سرمان لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد. هر لحظه فکر می‌کردیم چیزی یا کسی از پشت به ما حمله خواهد کرد.

در این میان، ناگهان صدای وحشت‌زده آرش بلند شد: «ما گم شدیم! هیچ چیز نمی‌بینم!» همه ایستادیم. نفس‌نفس می‌زدیم و قلب‌هایمان مثل طبل می‌کوبید. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم کجا هستیم و مسیر کمپ را گم کرده بودیم.

در این لحظه، از دل تاریکی و مه، نور ضعیف و سبزرنگی از میان درختان به چشممان خورد. یکی از دوستانمان، علی، به‌سمت آن نور اشاره کرد و گفت: «اونجا! یه تابلوه!»

با شتاب به‌سمت نور حرکت کردیم. وقتی نزدیک‌تر شدیم، دیدیم که یک تابلوی شب‌نماست که به خروجی کمپ و جاده اصلی اشاره می‌کند. لحظه‌ای همه ایستادیم و به تابلو خیره شدیم. انگار یک معجزه بود، درست در لحظه‌ای که داشتیم از ترس فلج می‌شدیم، این تابلو راه نجاتمان بود.

بدون لحظه‌ای تردید، به‌سمت خروجی اشاره‌شده روی تابلو دویدیم. صدای قدم‌های پشت سرمان به‌تدریج کم شد و بالاخره به جاده اصلی رسیدیم. آنجا، وقتی نور ماشین‌ها و شهر در دوردست دیده شد، بالاخره توانستیم نفس راحتی بکشیم.

آن شب تا صبح نخوابیدیم. هرچند هنوز نمی‌دانستیم آن صداها از کجا می‌آمد، اما می‌دانستیم که اگر آن تابلوی شب‌نما نبود، ممکن بود هرگز راه خروج را پیدا نکنیم. آن تابلو زندگی ما را نجات داد و این تجربه ترسناک همیشه در خاطرمان خواهد ماند.